می داد...
از پشت حجاب پاره ما را بنگر
و امشب بازهم باران گرفت و
دلِ من دردِ بی درمان گرفت و
تو انگاری همین دیروز رفتی
دل من سالها آسان گرفت و...
چه به روزم آمده است؟
که سیاه تر...
و چه بر من میرود
وقتی تو میایی...
تمام روز
سیاه یا سپید
روشن یا تاریک
تو را میبینم
و چهره ات مجسم نمی شود...
از تاریکی ذهن غبار گرفته من است
یا تو مرا پُر کرده ای
آنقدر که
-شاید
"خودت" را می بینم
آنچه که باید،
اولین بار
جوانه ای سلام کرد
به خورشید
دومین بار
بوسه آفتاب
و لبخندی شکفت
سومین بار
لغو یک پروانه
روی گل بوسه ها!
....
تقصیر کسی نبود
خدا بازی اش گرفته بود