سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

«دو فصل»


روزی
تو می آیی
و نگاهت را 
بر قلب مندرسم می دوزی
که دلگرمم کنی
-شاید-
از بهاری زودگذر
به وقت گل یاس

آن روز 
ثانیه ها 
-گلبرگ ها-
ایستاده نظاره ام می کنند
و بر کعبه چشمهای تو
سجده شکر می گذارند
تا همه برجهای ساعت دنیا
حکم به تکفیرشان دهند

روزی
تو می روی
و خنده هایت را گره می زنی
تا سیزده ها به در شوند
و بهار
-دزدکی-
از پشت پنجره
گلبرگ های خشکیده را بردارد

آن روز
پاییز
آزاد می شود
دهن دره ای می کند
و بهار حبس می شود
در جای خالی پرده ای مندرس 
که روزی
قلبی را
تس
کین!

می داد...

منتظر منتظران


از پشت حجاب پاره ما را بنگر 


یا در پی راه و چاره ما را بنگر

گر منتظر منتظرانت شده ای

یک بار کم است،دوباره ما را بنگر

1390/05/05

باران

و امشب بازهم باران گرفت و


دلِ من دردِ بی درمان گرفت و


تو انگاری همین دیروز رفتی


دل من سالها آسان گرفت و...

تجسم روشن

چه به روزم آمده است؟


که سیاه تر... 


و چه بر من میرود


وقتی تو میایی...


تمام روز


سیاه یا سپید


روشن یا تاریک


تو را میبینم


و چهره ات مجسم نمی شود...


از تاریکی ذهن غبار گرفته من است


یا تو مرا پُر کرده ای


آنقدر که


-شاید


"خودت" را می بینم


آنچه که باید،


و روشن تر...

بازی خدا

اولین بار



جوانه ای سلام کرد



به خورشید




دومین بار 



بوسه آفتاب



و لبخندی شکفت




سومین بار



لغو یک پروانه 



روی گل بوسه ها!



....




تقصیر کسی نبود



خدا بازی اش گرفته بود 



و بازیگر کم آورد...