تو با زمان میروی
من خیره نگاه میکنم
به ساعت
که تنگ در آغوشم گرفته اینبار
میشنوم
ضربان گامهایت را
این سمفونی سکوت
که تیک میزند
بر صدای آخرین شکستنم
و از من چه ارزان میخرد
آخرین دانه انتظارم را/
تنها درخت تاک مانده بر این زمین...
دیروز ایستاده بودیم
و باد در گوشیِ برگ درختان،بوق آزاد میزد
حکم من این بود که
مرا به سیاهچاله چشمانت بیفکنی
ولی در عوض
عدالتت را بر لبانم جاری ساختی و
سفیدی چشمانت را نثارم کردی
من ملتمسانه میگریستم و
دستی از چشمانم بیرون میزد
دستی بی نمک
که شاید آن را بگیرد نگاه تو
...
امروز ایستاده ام
و بر تارِ باد
پود میزنم
و هیچ کس مرا سخت در آغوش نمیگیرد
جز دو دست سخت عینکم...
16/10/89