سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

از زبان فنجان

"چشمهایش...


راز سر به مهر این کافه بود"



این را


فنجانی قهوه می گفت


که از همآغوشی لبهایت باز گشته بود


و تمام زخم زبانهایت را


به "فال" نیک میگرفت...

هیولا

در را که پشت سر می بستی

سایه ات خوب می دانست

هیولای سیاهی که از دهان خانه ام

به اتاق سرک خواهد کشید

پنجه هایش را به سینه ام فرو می کند 

تا هر ساعت/دقیقه/ثانیه

تیر بکشد

و دوباره در سینه ام فرو کند

سایه ات از این جنایت هولناک خبر داشت

برای همین بود

پیش از رفتنت

از کناره ی در فرار کرد...