سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

تشییع

...


لباسهایم را عوض می کنم


و آماده تشییع تابوتی می شوم 


که خوب میدانم


هر روز دهانش را باز می کند


و زبانش را برایم بیرون می آورد


من از خاک کردن این همه خاطره می ترسم!


که سالهاست به من چسبیده بودند


یا من به آنها


از زالو می ترسم!


از خودم


از جسدی


 که بوی تعفنش هر لحظه بیشتر می شود


حتی در خاک هم بو می دهد


بلند می شود


و مرده وار در این گورستان


راه می رود


راه می رود


تمام هوای این مقبره متروک را مسموم می کند


سمی که خوره می اندازد به ذهن این قبرستان


قبرستانی که خوب میدانم


جایی برای هیچکس نمیگذارد


جز من


که باید بمانم


با جای زخم های جذام گرفته زندگی کنم...


در این هوای پاییزی


به آسمان که نگاه میکنی


دل تمام ابرها می گیرد


حواست باشد


قطره قطره باران که می شماری


تا میتوانی انگشت اجاره کن


که این پایین 


ابر از باران دست برنمی دارد...

نگاه

شعر های نانوشته را


باید از نگاه تو دید


که همان کافی است


تا روزگار برگهای این دفتر را سیاه کند...