حال همه‌ی ما خوب است.. اما تو باور نکن..!

حال و روز خوبی ندارم این روزا... بد بودم و حالا بدترم... احساس می‌کنم وصله‌ی ناجوری هستم که بین هزاران هزار آدمِ دیگه، دارم دست‌ و پا می‌زنم تا این ته‌مونده‌ی انرژیم رو از امروز به فردا بکشونم.. کمک می‌کنم به آدم‌ها تا امیدوار بشن.. تا بفهمن راه‌شون بی‌فایده نیست.. اما خودم..؟ به‌شدت احتیاج دارم تا آدم خوبه‌ی قصه‌ها بیاد، دست‌هاش رو بذاره روی شونه‌هام، محکم تکونم بده و بگه: کجایی دیوونه!؟ به‌خودت بیا... دلم می‌خواست مرگ برام تقدیرِ نزدیکی بود... دیشب که خواب دیدم دست‌هام پر از خون شده، با خودم فکر کردم شاید بشه خواب رو به واقعیت تبدیل کرد... دستش رو بگیری و کشون‌کشون از توی کابوس بیاریش توی دنیای واقعیت... تا دیگه مرزی بین خواب و بیداری نباشه... اون‌وقت آخرین قهوه‌ت رو با فرشته‌ی مرگ می‌نوشی و توی آغوشش می‌خوابی... هادی پاکزاد می‌گفت:

بیا آروم من‌و از گودالِ بالای این پیکر بکش بیرون.. ببر بالا... ببر جایی که هیچ چیزی نمی‌مونه برای حتی یه‌لحظه.. ببر جایی، به دنیایی که هرچیزی یه تصویره، یه رویا...

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم..

نمی‌دونم برای بقیه هم پیش اومده یا نه.. اما خیلی وقت‌ها توی جمع مکالمه‌های «درد و دل گونه» پیش میاد که از یه جایی به بعد، کلاً فقط سعی می‌کنم شنونده باشم.. چون چیزهایی که می‌شنوم رو صدها برابر بدترش رو تجربه کردم.. هیچوقت دوست نداشتم مسابقه‌ی «کی از همه بدبخت‌تره» اجرا کنم.. برای همین فقط سکوت می‌کنم... فقط سکوت..

«چشمی و صد نم.. جانی و صد آه..»

رازقی پر پر شد..

«دروغ» همون چیزیه که وقتی حقیقت ماجرا رو می‌دونی، مثل پتک می‌خوره توی سرت... می‌شینی یه گوشه و خیره می‌شی به اونی که داره دروغ می‌گه... خون توی رگ‌هات غلیان می‌کنه... دلت می‌خواد داد بزنی و حقیقت رو بگی.. دلت می‌خواد بکوبی توی دهن اونی که دروغ می‌گه... اما در نهایت چه می‌کنی؟ نگاه..! چرا؟ چون کاری از دستت برنمیاد...

گذشته همیشه با آدم است... یا چگونه بعد از سال‌ها، هنوز بلاگفا را دوست دارم!

داخلی / خانه‌ی پدری / اتاق اَلِف / شب

پنجشنبه‌ی هفته‌ی قبل، برگشتم خونه‌ی پدری. خونه‌ای که حالا تحملش برام خیلی سخته و فقط آخر هفته‌ها رو اونجام.. خونه‌ای که دیگه مادرش نیست.. خونه‌ای که بیش از یک‌ساله دارم سعی می‌کنم ازش فرار کنم.. وقتی توی خونه‌ی پدر هستم، همش منتظرم مامان رو ببینم... منتظرم گرمای دستاش رو حس کنم... بوسه‌ی مهربونش روی پیشونیم وقتی میگرنم... آغوش همیشه آماده‌اش برای آرامش بخشیدن.. اما «حالا اون دستا کجاست..؟ اون دوتا دستای خوب..»... اتاقم دیگه مثل قبل، با بستنِ درش از خونه جدا نمی‌شه.. کل خونه تبدیل شده به همون چیزی که ازش همیشه می‌ترسیدم: جایی خالی از حضور مادر...

توی ذهنم غرق می‌شم.. غم دنیا بیشتر روی شونه‌م سنگینی می‌کنه وقتی فکر می‌کنم بقیه‌ی اعضای خونه چه حالی دارن از نبودنِ مامان... که کدوم سیاه‌چاله اون‌ها رو می‌بلعه وقتی میان خونه و لبخندش رو نمی‌بینن... دل خوش می‌کنم به قاب عکسش که توی هردو هال خونه نشسته و نگاهمون می‌کنه... با همون لبخند گرمی که همیشه داشت... لبخندی که می‌گفت:‌ «دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور!»... طبق معمول بوسه‌ای به عکسش می‌زنم و فکر می‌کنم این همه حرف رو به کی بزنم...؟ کجا دردم رو خالی کنم که بفهمن چی می‌کشم...؟ که بارِ سبکی تحمل‌ناپذیر هستی رو چطور از روی شونه‌هام خالی کنم تا قلبم همش مچاله نباشه...؟ جواب ساده‌س: اون‌ شخصِ دیگری که درونم زندگی می‌کنه... فقط اونه که همزمان با من تمام این دردها رو چشیده و می‌دونه فقدان برای من چه معنایی داره...

دست می‌کشم روی گرد و خاکی که روی لبه‌ی کتابخونه‌م نشسته... نگاهی سرسری به کتاب‌ها می‌ندازم تا یکی رو انتخاب کنم که حواسم رو پرت کنه... یادم میاد یکی توی اولویت دارم که برای کار باید بخونمش... بی‌خیال می‌شم و دوباره خودم رو پرت می‌کنم روی تخت... یادم میاد از ماجرایی که صبح، پشت سر گذاشتم...

خارجی / داخل تاکسی / ظهرِ همان روز

نزدیکای ظهر بود که با عجله از خونه رفتم بیرون... با نون قرار داشتم.. تولدش بود... تولدش دقیقاً فردای روزیه که مامان به دنیا اومده... برای همین محال بود یادم بره و از هفته‌ی قبلش قرار کرده بودیم اون روز، همدیگه رو ببینیم.. توی این یک‌سال و اندی، خیلی به نون نزدیکتر شدم... قبلاً توی یک دانشگاه درس می‌خوندیم.. اما بعد از ۱۰-۱۱ سال، تازه به هم نزدیکتر شدیم.. شباهت زندگیش به زندگیم، درک بالایی که داره و مهربونش باعث می‌شد بهش حس بهتری داشته باشم.. روزهایی که تنهایی، گلوم رو می‌جوید و گاف، سرش شلوغ بود، نون کنارم بود... و حالا روز تولدش بود... تولد ۳۲ سالگی... سعی کردم خستگیا و دردام رو بذارم توی همون خونه‌ی پدری بمونه و براش روز شادی بسازم... اسم راننده تاکسی رو که روی گوشی دیدم، پرت شدم به سال ۸۵...! «ف.ف.»... فامیلی خیلی خاصی بود و از همین‌رو، فکر کردم شاید به اون آدم از گذشته‌م ربطی داشته باشه... وقتی نشستم توی ماشین، گفتم: «فامیلیتون برام جالبه... از سال ۸۵ که وبلاگ می‌نوشتم توی بلاگفا، یک دوست اینترنتی داشتم که اون هم فامیلش «ف.ف.» بود... اسم کوچیکش «ح»... می‌شناسین..؟» خندید و گفت: «نه...» و درمورد تاریخچه‌ی فامیلش صحبت کرد... گفت اون پسوند «ف» اسم یک دِه نزدیک تهرانه.. ولی دیگه بقیه‌ی حرفاش رو نشنیدم... به دوران وبلاگ‌نویسیم فکر کردم.. به دوستی‌های اون زمان... به اینکه چقدر خاک روی این خاطرات نشسته....

داخلی / خانه‌ی پدری / اتاق الف / شب

از ظهر که اون مکالمه شد، با خودم فکر می‌کردم: بلاگفا....

روی تخت نشستم، در لپ‌تاپ رو باز کردم و تایپ کردم:‌ blogfa.com... شک داشتم که پسوردم درست یادمه یا نه... نوشتم... درست بود! وارد پنل شدم... دونه دونه‌ی پست‌‌ها رو خوندم... نظراتِ زیر پست‌ها رو هم... لینکِ دوستای قدیمی رو چک کردم... خیلی‌ها دیگه وبلاگشون وجود نداشت... توی تایم‌ماشین آدرس‌هایی که یادم بود وارد کردم... نشستم خوندم‌شون... همه‌ی پست‌هاشون رو... به صمیمیت‌های از‌دست‌رفته فکر کردم... و اینکه همیشه چقدر برای نوشتن توی وبلاگ ذوق داشتم... که چقدر خودم رو اینجا خالی می‌کردم و از قضاوت‌شدن نمی‌ترسیدم... تا کوچیکترین فکرهام رو می‌نوشتم... مثل همین الان که دستم روی کیبورده... تصمیم گرفتم دوباره اینجا بنویسم.. از هر فکری که ذهنم رو مشغول کرده.. می‌دونستم خودِ دیگه‌م رو یه‌جایی توی همین وبلاگ گذاشتم و درونم، در همین وبلاگ هست تا باهاش حرف بزنم... با خودم! نشستم دونه دونه پست‌های غرغر کردن‌های قدیمیم رو ثبت موقت کردم و فقط شعرها رو گذاشتم باقی بمونه...

داخلی / خانه‌ی گاف / روز

لم دادم روی کاناپه... لپ‌تاپ رو باز کردم.. دستم رو گذاشتم روی کیبورد و اجازه دادم برای خودش بلغزه.. حاصلش همین‌هاست که الان اینجا نوشته شده... قسمتِ خیلی کوچیکی از فکرهای رندومی که توی مغزم می‌گذره... حس آشنای نوشتنِ متنی که شاید حتی یک‌نفر هم نخونه.. اما خودِ دیگه‌ت نشسته و پا به پات داره باهات پیش می‌ره و می‌خونه... فقط محض نوشتن... فقط محض خالی شدن... شاید روزی چندین بار این کار رو بکنم از این به بعد.. شاید هم مدت‌ها ننویسم... فقط می‌دونم که امروز باید این‌ها رو می‌نوشتم... شاید بعدها همین‌ها هم دوباره ثبت موقت بشن... فعلاً هیچی نمی‌دونم جز نیاز به دوباره اینجا نوشتن..

تو می توانی از آن ِ خودت باشی..

تو را نفی می کنم...

تو را می آمرزم...

تو می توانی

زشت

زیبا

هملت

دن کیشوت...

تو می توانی از آن ِ خودت باشی..

...

(کیانا رشیدی)

مارکسیسم اعلام می کند که تضاد طبقاتی و جنگجویی انقلابی در نهایت به پیروزی پرولتاریا (طبقه کارگر) و تشکیل جامعه ای می انجامد که در آن مالکیت خصوصی برچیده شده و ابزارهای تولید و اموال به جامعه تعلق دارد.

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟


 با دست پری سراغتان می آیم

خاموش شود چراغتان می آیم

با تور تجاوزات دسته جمعی

این هفته خودم به باغتان می آیم

*** 

ما چشم به فردای جهان دوخته ایم

از بی پدری حکایت آموخته ایم

گفتند که نسل قبل ما سوخته است

پس ما همگی نسل پدر سوخته ایم

***

از دانش دانشکده پر خواهم شد

با ترک نمی پرم که لر خواهم شد

من نخبه نمی شوم در این دانشگاه

چون بی خود و بی جهت ترور خواهم شد

***

محشر شدی از یاد ببر محشر را

حاجی تو بخر منبری و منبر را

قربانی تو قبول اما بشنو

پر کرده صدای ب ب عی مشعر را

***

هی ضربه ازاین ضربه ازآن خورد درخت

خندید اگر زخم زبان خورد درخت

با ابنکه تبر خورد ولی درد نداشت

چون تازه به درد دیگران خورد درخت


(عباس صادقی زرینی)

فریدون مشیری


درونِ آینه ها در پیِ چه می گردی؟

بیا ز سنگ بپرسیم؛

که از حکایت ِ فرجامِ ما چه می داند...

 

بیا ز سنگ بپرسیم،

زان که غیر از سنگ،

کسی حکایت ِ فرجام را نمی داند...

 

همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است!

نگاه کن!

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ...

چه سنگ بارانی!!

گیرم گریختی همه عمر،

کجا پناه بری؟

خانه ی خدا سنگ است!

 

به قصه های غریبانه ام ببخشایید!

که من،

_که سنگ صبورم_

نه سنگم و نه صبور...

دلی که می شود از غصه تنگ،

می ترکد..

چه جای دل که در این خانه سنگ می ترکد...

 

در آن مقام، که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ، می ترکد...

 

چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم...

دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد...

 

بیا ز سنگ بپرسیم،

که از حکایتِ فرجامِ ما چه می داند...

از آن که عاقبتِ کارِ جام، با سنگ است!

بیا ز سنگ بپرسیم...

 

نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم...

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند...

 

درونِ آینه ها در پی ِ چه می گردی؟

در جامعه ی قراضه بیدار شدیم...

وقتی که فرار از این جهان الزامیست

وا کردن گاله ی دهان الزامیست

بگذار شئونات رعایت نشود

لبخند زدن در این مکان الزامیست

  

انگار که بی اجازه بیدار شدیم

در جامعه ی قراضه بیدار شدیم

بیداری اسلامی ما یعنی که

از خواب عمیق تازه بیدار شدیم

 

دنیای جدید مخزن الاموات است

دنیای قشنگ انکر الاصوات است

خر شو که خودت را به نفهمی بزنی

وقتی که جهان قلعه حیوانات است

 

یک روز تمام خانه ها پنجره داشت

حتا کپر کوچک ما پنجره داشت

هر پنجره ای خنده یک دیوار است

ای کاش که خانه خدا پنجره داشت

 

<عباس صادقی زرینی>

***

امتحان...کنکور... شب بیداری... فیس بوک...دوستام...گیتار... زندگیم تو همینا خلاصه شده فعلاْ...

عنوان ندارد...

می رفتم و می رفتم و میرفتم

تا بدانم و بدانم و بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند...

 

<حسین پناهی>

***

اضافه نوشت: ... اسمشو تقدیر نذار... جدایی تقصیر تو بود... 

 نمی دونم... فکر کنم محبته... به خاطر خودته!...باور کن.....