حال همهی ما خوب است.. اما تو باور نکن..!
حال و روز خوبی ندارم این روزا... بد بودم و حالا بدترم... احساس میکنم وصلهی ناجوری هستم که بین هزاران هزار آدمِ دیگه، دارم دست و پا میزنم تا این تهموندهی انرژیم رو از امروز به فردا بکشونم.. کمک میکنم به آدمها تا امیدوار بشن.. تا بفهمن راهشون بیفایده نیست.. اما خودم..؟ بهشدت احتیاج دارم تا آدم خوبهی قصهها بیاد، دستهاش رو بذاره روی شونههام، محکم تکونم بده و بگه: کجایی دیوونه!؟ بهخودت بیا... دلم میخواست مرگ برام تقدیرِ نزدیکی بود... دیشب که خواب دیدم دستهام پر از خون شده، با خودم فکر کردم شاید بشه خواب رو به واقعیت تبدیل کرد... دستش رو بگیری و کشونکشون از توی کابوس بیاریش توی دنیای واقعیت... تا دیگه مرزی بین خواب و بیداری نباشه... اونوقت آخرین قهوهت رو با فرشتهی مرگ مینوشی و توی آغوشش میخوابی... هادی پاکزاد میگفت:
بیا آروم منو از گودالِ بالای این پیکر بکش بیرون.. ببر بالا... ببر جایی که هیچ چیزی نمیمونه برای حتی یهلحظه.. ببر جایی، به دنیایی که هرچیزی یه تصویره، یه رویا...