سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

از زبان فنجان

"چشمهایش...


راز سر به مهر این کافه بود"



این را


فنجانی قهوه می گفت


که از همآغوشی لبهایت باز گشته بود


و تمام زخم زبانهایت را


به "فال" نیک میگرفت...

هیولا

در را که پشت سر می بستی

سایه ات خوب می دانست

هیولای سیاهی که از دهان خانه ام

به اتاق سرک خواهد کشید

پنجه هایش را به سینه ام فرو می کند 

تا هر ساعت/دقیقه/ثانیه

تیر بکشد

و دوباره در سینه ام فرو کند

سایه ات از این جنایت هولناک خبر داشت

برای همین بود

پیش از رفتنت

از کناره ی در فرار کرد...

بوشهر

چشم هایم را بستم
مردی 
دو انگشت را روی شقیقه اش گذاشت
و ماشه را کشید

چشم هایم را بستم
زنی
جلوی آینه ایستاد
و سنگ هایش را پرتاب کرد

چشم هایم را بستم
حرفها گلوله شد
و روی شهری بارید
که مردمش لال بودند

چشمهایم یک لحظه باز شد
تیتر اخبار:
بوشهر لرزید...

لاک

سر انگشتانت
خون دل تمام مردم شهر را مکیده بود
و هنوز
به دنبال قلبی بزرگتر می گشت
تا لبهایت را 
کمی سرخ تر نگاه دارد...

15/1/92

خیابان بیست و یک!

ابر
تمام انتظاری بود 
که هر روز
می کشیدی
و پوکه هایش را
در خاکستر لبهایت 
دفن می کردی

باد
تازه از لای موهایت گذشته بود
که یاد گرفت
بپیچد
بلرزد در خود
وقتی گیسوانی را
بی هوا لمس می کند

حالا که شش هایت
همرنگ آسمان بالای سرت شده،
- موهای شبزده ات را باد به معاشقه برده
-و زمین
قبرستانی است از خشابهای خالی شده 
از خاکستر و بوی تند خاطرات تیر خورده
از تار هایی 
که باد روی زمین رها کرده
از پوکه هایی که می افتند
تا بعدها بگویند:

"ابری که عاقبت بارید
روی شعری رگبار گرفت
که مرده بود
-درست در انتهای خیابان 21-"

پی نوشت: با نگاهی سرگردان و گیج از وقایع، خیابان بیست و یک سالگی هم به پایان رسید. درست همین امروز. میشه گفت اولین سالی بود که عزیز ترین تبریک تولد رو از دست میدم. تبریکی که هنوزم، میتونست خستگی این همه اتفاق جور واجور رو توی این یکسال از تنم بیرون کنه. اما بار بزرگی شد فقدانش، در کنار بقیه چیزایی که تا عمر دارم باید به دوش بکشم