سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

یک شعر بی در و پیکر

یادم نمی آید...


کدام کوچه ها را فراری داده ایم


کدام کافه ها را 


در کوپه های فراری جای داده ایم


منی که حساب را از تو یاد گرفته بودم


حساب بن بستهای بی بازگشت از دستم خارج شد


که زمانی می بلعیدند ما را انگار


و در گلویشان گیر میکردیم


من و نگاهت

نمی دانستند


خیره که می شوی


زمان روی شانه های زمین سنگینی می کند


آسمان به زمین می آید


حرف که میزنی


باید شعر ها را حرس کنم


حالا زمین سبک شده است


آسمان دور


شعر های من هم بی در و پیکر


و انگار ثانیه ها 


در این عصر ارتباطات


سریعتر قدم می زنند


تقصیر رفتن تو نیست


تقصیر را به گردن شن های خبر چین کویر بگذار


که طوفان شان را برای تو می گذارند


و سراب آمدنت را برای من...