سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

و خدا، انسان شد...

و خدا، انسان شد



به زمین آمد و مخلوق خودش را دریافت



آن زمین سبز را غرق به خون دید



آسمانش غرقه در دود 



یکی زیر خرابه 



دیگری روی خیابان، با لباس سرخ



بار دیگر آسمان را...



"بر سرش باران سرب داغ و خاکستر نشست"



نفسش بند آمد



به بهشتش برگشت



بعد از آن چای ننوشید



"مِی زد



بر در خانه خود



جمله ای را حک کرد:



آدم و حوا را



بفرستید به فردوس برین...

میوه تاک

اگر درهای قصر قصه های شاد مسدود است


اگر بیراهه میسازد


-زمستان-


تا که تاکِ نا امیدی را بکارد


تاک هم روزی شکوفا میشود


میوه آن،


بی غلو،


خورشید تابان میشود


تا غبار آتش و دود خیابانها را


بی اثر سازد برای بال نگشودنها


و بر باران اشک آسمانها هم


کمانی رنگ رنگ ترسیم خواهد کرد


به دست ما؛


همان امروز نومیدان


کلید قصرهای قصه ها -روزی- هویدا میشود...

خاطره های یکتا

کاش میشد بگذاریم که یکبار و همیشه 


پر پرواز بیابد ز بلندای اوهام


فکر آن خاطره های یکتا 


که نه افکار و نه از وهم و خیالند


جنس پروانگیش اما 


هر روز و همیشه آشناست


کاش میشد بال بگشاید،


خارج از جوِ تصورهامان


کاش میشد آن زمان که غرق در افکاریم


بگذاریم ز هر شاخه،ز هر سو


بتازند بر ما 


تا که آسان نفروشیم 


دانه دانه، خوشه اندوهمان را


یادمان باشد که


تاکهای نومیدی 


سالهاست چشم انتظارند...

زمان عشق بازی

سیاه و ماتمزده است 


کهکشانی که تو در آن نباشی


کهکشان نه


مرا به آسمانت ببر


که در آن خنجرهایش هم


بر هم بوسه میزنند


در زمین من


خنجرها از غلاف بیزارند


زمان عشق بازی...

خالی می شوی


بیشتر از نیمه یک فنجان


هم میخوری


و جز چند ذره سکوت ته نشین،


حرفی برای گفتن نمی ماند


پریشانیت را


دمیده ای


در گرداب آشوب روبرویت


یک جرعه


دلت هم از آسمان پر میشود


گرچه بارانی میشود


اما

تن به جغرافیا نمیدهد



تقسیم کن آسمان را


اگر میتوانی


"آسمان

نصف النهار نمیشناسد"


و آسمان تو هم


با اندکی سکوت 


شیرینتر میشود...