و خدا، انسان شد
به زمین آمد و مخلوق خودش را دریافت
آن زمین سبز را غرق به خون دید
آسمانش غرقه در دود
یکی زیر خرابه
دیگری روی خیابان، با لباس سرخ
بار دیگر آسمان را...
"بر سرش باران سرب داغ و خاکستر نشست"
نفسش بند آمد
به بهشتش برگشت
بعد از آن چای ننوشید
"مِی زد
بر در خانه خود
جمله ای را حک کرد:
آدم و حوا را
اگر درهای قصر قصه های شاد مسدود است
اگر بیراهه میسازد
-زمستان-
تا که تاکِ نا امیدی را بکارد
تاک هم روزی شکوفا میشود
میوه آن،
بی غلو،
خورشید تابان میشود
تا غبار آتش و دود خیابانها را
بی اثر سازد برای بال نگشودنها
و بر باران اشک آسمانها هم
کمانی رنگ رنگ ترسیم خواهد کرد
به دست ما؛
همان امروز نومیدان
کاش میشد بگذاریم که یکبار و همیشه
پر پرواز بیابد ز بلندای اوهام
فکر آن خاطره های یکتا
که نه افکار و نه از وهم و خیالند
جنس پروانگیش اما
هر روز و همیشه آشناست
کاش میشد بال بگشاید،
خارج از جوِ تصورهامان
کاش میشد آن زمان که غرق در افکاریم
بگذاریم ز هر شاخه،ز هر سو
بتازند بر ما
تا که آسان نفروشیم
دانه دانه، خوشه اندوهمان را
یادمان باشد که
تاکهای نومیدی
سیاه و ماتمزده است
کهکشانی که تو در آن نباشی
کهکشان نه
مرا به آسمانت ببر
که در آن خنجرهایش هم
بر هم بوسه میزنند
در زمین من
خنجرها از غلاف بیزارند