و خدا، انسان شد
به زمین آمد و مخلوق خودش را دریافت
آن زمین سبز را غرق به خون دید
آسمانش غرقه در دود
یکی زیر خرابه
دیگری روی خیابان، با لباس سرخ
بار دیگر آسمان را...
"بر سرش باران سرب داغ و خاکستر نشست"
نفسش بند آمد
به بهشتش برگشت
بعد از آن چای ننوشید
"مِی زد
بر در خانه خود
جمله ای را حک کرد:
آدم و حوا را
من این آخرشو نفهمیدم چی شد؟ باید اجازه برگشت آدم و حوا به بهشت رو ازشون میگرفت که به بهشتم اینطوری گند نزنند.... الان چرا اینطوری شد آخرش؟
فکر کنم باید اونقسمتو بیشتر باز کنم. اومد آدما رو دید، به بهشت رفتن آدم و حوا -به جای زمین- رضایت داد
موضوع جالبی انتخاب کردی قشنگه مخصوصا سطر اول
مرسی فاطمه جان
به نظر منم بد تمومش کردی
وقتی گفتی خدا ، انسان شد ........ یعنی مثل انسان خودخواه شد
پس باید انسان رو به حال خودش رها می کرد و در بهشتش تنهایی باقی می ماند
دقیقا برای همین برش نداشتم. میخواستم بچه ها پایانشو پیشنهاد بدن. من توی پایان داستان یکم مشکل دارم