سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

و خدا، انسان شد...

و خدا، انسان شد



به زمین آمد و مخلوق خودش را دریافت



آن زمین سبز را غرق به خون دید



آسمانش غرقه در دود 



یکی زیر خرابه 



دیگری روی خیابان، با لباس سرخ



بار دیگر آسمان را...



"بر سرش باران سرب داغ و خاکستر نشست"



نفسش بند آمد



به بهشتش برگشت



بعد از آن چای ننوشید



"مِی زد



بر در خانه خود



جمله ای را حک کرد:



آدم و حوا را



بفرستید به فردوس برین...
نظرات 3 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ

من این آخرشو نفهمیدم چی شد؟ باید اجازه برگشت آدم و حوا به بهشت رو ازشون میگرفت که به بهشتم اینطوری گند نزنند.... الان چرا اینطوری شد آخرش؟

فکر کنم باید اونقسمتو بیشتر باز کنم. اومد آدما رو دید، به بهشت رفتن آدم و حوا -به جای زمین- رضایت داد

فاطمه دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ

موضوع جالبی انتخاب کردی قشنگه مخصوصا سطر اول

مرسی فاطمه جان

پدرام دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ

به نظر منم بد تمومش کردی
وقتی گفتی خدا ، انسان شد ........ یعنی مثل انسان خودخواه شد
پس باید انسان رو به حال خودش رها می کرد و در بهشتش تنهایی باقی می ماند

دقیقا برای همین برش نداشتم. میخواستم بچه ها پایانشو پیشنهاد بدن. من توی پایان داستان یکم مشکل دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد