-
از زبان فنجان
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 12:48
"چشمهایش... راز سر به مهر این کافه بود" این را فنجانی قهوه می گفت که از همآغوشی لبهایت باز گشته بود و تمام زخم زبانهایت را به "فال" نیک میگرفت...
-
هیولا
شنبه 22 تیرماه سال 1392 19:51
در را که پشت سر می بستی سایه ات خوب می دانست هیولای سیاهی که از دهان خانه ام به اتاق سرک خواهد کشید پنجه هایش را به سینه ام فرو می کند تا هر ساعت/دقیقه/ثانیه تیر بکشد و دوباره در سینه ام فرو کند سایه ات از این جنایت هولناک خبر داشت برای همین بود پیش از رفتنت از کناره ی در فرار کرد...
-
بوشهر
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 12:46
چشم هایم را بستم مردی دو انگشت را روی شقیقه اش گذاشت و ماشه را کشید چشم هایم را بستم زنی جلوی آینه ایستاد و سنگ هایش را پرتاب کرد چشم هایم را بستم حرفها گلوله شد و روی شهری بارید که مردمش لال بودند چشمهایم یک لحظه باز شد تیتر اخبار: بوشهر لرزید...
-
لاک
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 00:29
سر انگشتانت خون دل تمام مردم شهر را مکیده بود و هنوز به دنبال قلبی بزرگتر می گشت تا لبهایت را کمی سرخ تر نگاه دارد... 15/1/92
-
خیابان بیست و یک!
جمعه 2 فروردینماه سال 1392 15:52
ابر تمام انتظاری بود که هر روز می کشیدی و پوکه هایش را در خاکستر لبهایت دفن می کردی باد تازه از لای موهایت گذشته بود که یاد گرفت بپیچد بلرزد در خود وقتی گیسوانی را بی هوا لمس می کند حالا که شش هایت همرنگ آسمان بالای سرت شده، - موهای شبزده ات را باد به معاشقه برده -و زمین قبرستانی است از خشابهای خالی شده از خاکستر و...
-
حفره
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 07:56
به بن بست که می رسی حتی سایه ای که تا دیروز دوش به دوشت قدم می زد رو به رویت قد علم می کند به دیوار تکیه می دهد دست می برد به حفره ای که تا دیروز قلبش بود...
-
سایه
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 00:12
سایه ها حرف نمی زدند اما چراغ کنار پیاده رو پلک روی هم نمی گذاشت دو....یک.... دو د و د و .... یک همیشه تنهاست حتی اگر سایه اش حرف نزند... «چهارم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و یک»
-
این خواب از اول هم عاشقانه نبود...
شنبه 2 دیماه سال 1391 03:00
"شین" می تواند لا به لای نام کسی پنهان بماند که با شنیدنش بی درنگ خاکستر شوی می تواند نام روستایی دور افتاده باشد که در مدرسه اش کودکی به اژدهای گوشه کلاس آنقدر خیره شود تا همکلاسی هایش.... . . ساعت زنگ می زند بیدار شو این خواب از اول هم عاشقانه نبود...
-
پیچیده (بی شک)
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 17:57
گنجشک بی شک گنج است!
-
حقیقت
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 23:06
کنار اسکله ماهیگیر/ به فکر شام شب بود که ماهیها تلخی حقیقت را از زبان قلاب شنیدند...
-
بمب
شنبه 6 آبانماه سال 1391 22:00
فردا / روزنامه ها می نویسند: «قطاری در حال حرکت منفجر شد یا کافه ای شلوغ به آدرس... خوشبختانه/تنها بمب گذار آسیب دید!» و شاهدان این حادثه/ تعریف خواهند کرد حکایت مردی را که تنها/ بغض مانده در گلویش بالا آمد
-
چشمای خیس
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 23:13
چشمای خیست رو نگیر از من از چشمهای من که بدتر نیست امروز بارونـــــم بهم می گـفــت چشم کسی هم قدّ ما تر نیست تو، آخــــرین شبهــــــای پاییزی چشمای تو یلدای بیــــــــ پایان من مثـــل روز اول ســـــالـــــم دستای من، دست تو رو میخوان ما ســالهای ســـال باریدیم این فصل از رگبــــــار بیزاره آخر خدا صبرش تموم میشه جای...
-
صحنه جرم
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 23:46
خط های ممتد را می گیرم شبیه یک کاراگاه/ به دنبال سرنخ های جرم درست وسط خیابانی که رد سفید کفشهایت/ شهادت داده اند: "روی زمین کشیده شده ایم!" قربانی صحنه سازی کدام تازه کار شده ای که برای روزنامه های صبح فردا/ نامفهوم ... چه فرقی می کند اینها ریل قطار باشند به مقصد تو، یا کسی...جایی... اطراف این سطرها تو را...
-
یک تار مو
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 22:47
خاتون من، راهی به جز بی طاقتی نیست این بی قراری ها که از ناراحتی نیست چشمای آبی تو و "تن ها" ی ساحل دریای آتیشم مث شنهای ساحل دریای آتیشی که تا میشینه اینجا تصویر جاپاهاتو که میبینه اینجا ... یک کالبد، یک سر، و صد سودا و سوت و می گرده تا پیدا کنه یک تار مو تو یک تار مو و خاطرات تازه و ناب یک تار موی تازه و...
-
شروعی از آخر
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 21:12
حرام شد همه خاطرات ِ خاک شده برای خستگی و زجر ، بریدن از آذر، و هر"بهار" دروغی که دور من بود و خزانِ رو به زمستانِ سردِ و چشمی تر، تنی نشسته ی بر خاک و خنده ی یلدا، نگاه من و هراس از هجوم ، سرتاسر، به چشم دیدن خواب و به فکر پلک زدن، توان دیدن مرگ و تمییز ماده و نر شکست خوردن هر استخوان و خرد شدن، به خنده ها...
-
کوتاه
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 03:36
فکرهایم آبستن بغض وحشتناکیست بارانی که می شود تمام خاطراتم را می خشکاند...
-
تضاد
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 03:35
سیاه و سفید می تواند دو مهره سرباز باشد که در یک صفحه پرتلاطم خود را به رخ هم می کشند یا دو فنجان روی میز یک کافه/روبروی هم که هنوز داغ و پرحرارت/ باهم کلنجار می روند هردو روبروی هم می ایستند و بهانه هردو: تضاد یکی سر/گرم عشقبازی می ماند و دیگری را بن بستی بی عبور دل/سرد می کند
-
هوای مسموم
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 12:56
نه از خیابانها می ترسم نه از تکه آهنی که از پایین پل / وانمود می کنند منتظر من مانده است تنها واهمه من کافه ایست /چند خیابان آن طرف تر که دیوارهایش را بر سر من خراب کرده است تا یک مرد و یک فنجان را با هر زوری به هم ربط دهد و مردمانی را که از گریز این آسمان زمستان گرفته صندلی های این کافه شده اند اینها سالهاست نه می...
-
یک درد دل کوتاه (!)
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 21:43
این نوشته رو اینجا منتشرش میکنم.نه برای اینکه این وبلاگ رو وارد مسیر نوشتن "دل نوشته" کرده باشم.اگر قرار بود اینطور باشه تا الان یک چند جلدی کتاب نوشته شده بود از حرفهایی که هیچ وقت گفته نشد و گفته نخواهد شد. معمولا این نوشته ها رو می نویسن چون نمیتونن به یه مخاطب خاص بگن. نه اینک بترسن.راحت ترن که مخاطبشون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 دیماه سال 1390 00:40
دعوای دو قلبِ تن به عادت داده بر مغز من و تو استراحت داده نه حلقه ازدواج و مهر ِ سنگین عشق است که تن به استقامت داده
-
شعر خیس
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 20:32
از اینجا شام شعرم بی سحر شد تمام شاعری را بی ثمر شد از اینجا رنگ و بوی قافیت مُرد به ذهنم هرچه آمد پرخطر شد همه گفتند: آرام! بازگردد ولی بیچاره کاغذ، پرشرر شد همه گفتند همین شعری که گفتی برایش ماه هایت پرضرر شد، همان که روزگاری از تو میخواست! نوشتی و جهانی بی خبر شد به او تقدیم کن شاید که فهمید تمام جان او سمع و بصر...
-
تشییع
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 23:44
... لباسهایم را عوض می کنم و آماده تشییع تابوتی می شوم که خوب میدانم هر روز دهانش را باز می کند و زبانش را برایم بیرون می آورد من از خاک کردن این همه خاطره می ترسم! که سالهاست به من چسبیده بودند یا من به آنها از زالو می ترسم! از خودم از جسدی که بوی تعفنش هر لحظه بیشتر می شود حتی در خاک هم بو می دهد بلند می شود و مرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 23:40
در این هوای پاییزی به آسمان که نگاه میکنی دل تمام ابرها می گیرد حواست باشد قطره قطره باران که می شماری تا میتوانی انگشت اجاره کن که این پایین ابر از باران دست برنمی دارد...
-
نگاه
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 23:37
شعر های نانوشته را باید از نگاه تو دید که همان کافی است تا روزگار برگهای این دفتر را سیاه کند...
-
یک شعر بی در و پیکر
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 01:25
یادم نمی آید... کدام کوچه ها را فراری داده ایم کدام کافه ها را در کوپه های فراری جای داده ایم منی که حساب را از تو یاد گرفته بودم حساب بن بستهای بی بازگشت از دستم خارج شد که زمانی می بلعیدند ما را انگار و در گلویشان گیر میکردیم من و نگاهت نمی دانستند خیره که می شوی زمان روی شانه های زمین سنگینی می کند آسمان به زمین می...
-
«دو فصل»
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 22:40
روزی تو می آیی و نگاهت را بر قلب مندرسم می دوزی که دلگرمم کنی -شاید- از بهاری زودگذر به وقت گل یاس آن روز ثانیه ها -گلبرگ ها- ایستاده نظاره ام می کنند و بر کعبه چشمهای تو سجده شکر می گذارند تا همه برجهای ساعت دنیا حکم به تکفیرشان دهند روزی تو می روی و خنده هایت را گره می زنی تا سیزده ها به در شوند و بهار -دزدکی- از...
-
منتظر منتظران
جمعه 7 مردادماه سال 1390 16:44
از پشت حجاب پاره ما را بنگر یا در پی راه و چاره ما را بنگر گر منتظر منتظرانت شده ای یک بار کم است،دوباره ما را بنگر 1390/05/05
-
باران
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 23:42
و امشب بازهم باران گرفت و دلِ من دردِ بی درمان گرفت و تو انگاری همین دیروز رفتی دل من سالها آسان گرفت و...
-
تجسم روشن
جمعه 31 تیرماه سال 1390 14:30
چه به روزم آمده است؟ که سیاه تر... و چه بر من میرود وقتی تو میایی... تمام روز سیاه یا سپید روشن یا تاریک تو را میبینم و چهره ات مجسم نمی شود... از تاریکی ذهن غبار گرفته من است یا تو مرا پُر کرده ای آنقدر که -شاید "خودت" را می بینم آنچه که باید، و روشن تر...
-
بازی خدا
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 22:56
اولین بار جوانه ای سلام کرد به خورشید دومین بار بوسه آفتاب و لبخندی شکفت سومین بار لغو یک پروانه روی گل بوسه ها! .... تقصیر کسی نبود خدا بازی اش گرفته بود و بازیگر کم آورد...