روزی
تو می آیی
و نگاهت را
بر قلب مندرسم می دوزی
که دلگرمم کنی
-شاید-
از بهاری زودگذر
به وقت گل یاس
آن روز
ثانیه ها
-گلبرگ ها-
ایستاده نظاره ام می کنند
و بر کعبه چشمهای تو
سجده شکر می گذارند
تا همه برجهای ساعت دنیا
حکم به تکفیرشان دهند
روزی
تو می روی
و خنده هایت را گره می زنی
تا سیزده ها به در شوند
و بهار
-دزدکی-
از پشت پنجره
گلبرگ های خشکیده را بردارد
آن روز
پاییز
آزاد می شود
دهن دره ای می کند
و بهار حبس می شود
در جای خالی پرده ای مندرس
که روزی
قلبی را
تس
کین!می داد...
امیر
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 ساعت 10:40 ب.ظ
درود بر شما ................ آذرکده
خیلی خیلی زیبا بود....
مرسی بهار عزیز