خواستم به رنگ عشق، سپید شوم
از سیاهی جوهر قلم
شرمسار شدم
از سرخی خورشید شلاق خورده مغرب
...
از عشق نمیتوان سرود
در طلوع
نه یک خورشید
که هزاران خورشید
از آسمان بر میاید
تا ستارگان شب، خاموش بمانند
...
از عشق نمیتوان سرود
درختان
به شوق دیدار خورشید
با طنابی خشن، حلق آویز شده اند
و سایه هاشان
هنوز بر دارِ زمین آرمیده
...
و آسمانی خون گریه میکند
در سوگ قلبی
که تشییع میشود هر بار
در جای خالیش
عشق سالهاست از این کشتزار
کوچ کرده
و قطره امیدی به یادگار گذاشته
یک سکوت...
برای درخت
برای خورشید
اینجا نبرد آهن و گندم برپاست...
22/10/88
پی نوشت: 1)عشق برای من سپیده. مثل سکوت...
2) امیدوارم اینقدر واج آراییش قوی بوده باشه تا حس سکوت رو برسونه :)