من


آدم ها را باید شناخت، بعضی ها برون گرا و بعضی ها درون گرا هستند. بعضی ها دائما در حال گریه و غصه خوردن هستند و .بعضی دیگر مدام خنده بر لب دارند . اما تعدادی از آدم ها هستند که غصه هایشان را در دل و خنده هایشان را بر لبشان نگه می دارند، و این گروه آخر "من" نام دارند.
زبان  این تکه ماهیچه ی بازیگوش دهان از تمامی عضلات بدن آدمی فعال تر است اما هنگام بیان احساس ِ "من"، کم میاورد و در قبال ضعفش "من" گوش می کند و پر می شود از هزار حرف و نصیحت که هرگز به احساس لحظه ای "من" مربوط نمی شود. پر می شود از تجربه های دیگری که "من" نیست و هیچ کس نمی فهمد و نخواهد فهمید درک "من" از شب های بارانی با آنها فرق دارد. بعد چشمهای "من" می گریند و جواب دیدگان خیسش را "آه" و "عزیزم" کسانی پر می کند که اشک های "من" را هرگز نمی بینند.
بعضی ها به راحتی می گریند و می گویند و غصه هایشان را با دیگران تقسیم می کنند اما حرف از "من"ی ایست که می خواهد درک شود، می خواهد بفهمند بوی شب های بارانی اصلا قرار نیست کسی را به یادش بیاورد یا گریه هایش اصلا قرار نیست برای معشوقه ای باشد یا این بد اقبالی روزگار اصلا تقصیر کسی نباید باشد. فقط می خواهد بفهمی، حالا که باید فهمیده شود بفهمیش . بفهمی می خواهد بخندد یا می خواهد همه ی لکه های سیاه را پاک کند، می خواهد در مسیر طولانی قدم بزند که هیچ کس پیش از "من" یا پا در آن نگذاشته یا زود خسته شده است، می خواهد بدانی بودنت، تنها بودنت پشتوانه ی محکمی می تواند باشد برای "من" تا در مسیر بماند.
می خواهد بدانی کسی که به انتهای مسیر نرسید تو را نداشت.

دست از سر دنیا بردار



آسمون یک رنگ صبح هیچ نشونی از رعد و برق های دیشب رو نداره ... صدای اولین بارون پاییزی دیشب با غرشای عظیمش  لذت خاص کوچیکی بود تو دنیای بزرگ بدون لذت های بررگ که خیلی چسبید 


می تونی پنجره رو باز کنی و دستتو دراز کنی تا قطره های اولین بارون پاییزی با پوستت برخورد کنن ... وقتی سرمای ناگهانی هوا لزره می ندازه توی بدنت تند پنجره رو ببندی و به لحافت پناه ببری 


یاد کرسی خونه ی بابا بزرگ 


یا بعد از ظهرای پاییزی که از مدرسه می اومدیم خونه و جلوی تلویزیون کنار بخاری یه چایی داغ بعد از ناهار .. 

هوا خیلی زود تاریک می شد ... پای کارتونا یا سریالای دفاع مقدس هفته ی اول مهر که می نشستیم یهو می دیدی ساعت داره نزدیک به 8 میشه و هنوز مشقاتو ننوشتی ... بدو بدو دیکته رو مامان می گفت و پلوکپی هارو یکی در میون حل می کردی و حدودای ساعت نه چشمات سنگین می شدن 

رخت خواب توی اتاق پهن میشد و بعد با صدای قصه ی شب بخواب می رفتیم... کنار بخاری ... وقتی تق و تق قطره های بارون به شیشه می کوبیدن


ترجمه آهنگ آغاز lain

و به نظر نمی رسه که تو درک کنی 

شرم آور که مرد صادقی به نظر می رسی

و تمام ترس هاتو که حفظ کردی، عزیزم 

در گوشت زمزمه خواهند شد 

و می دونی که اونها ممکنه بهت صدمه بزنن 

و می دونی که این خیلی معنا داره

ولی هیچ چیز رو احساس نمی کنی 


من سقوط می کنم ... محو میشم و همه این هارو از دست می دم 


و به نظر نمی رسه به دروغ مهربان باشی 

خجالت آور که می تونم ذهنتو بخونم 

و چیزهایی که از ذهنت می خونم....

شمع لبخند مشترک مارو روشن می کنه 

و تو می دونی که نمی خوام بهت صدمه بزنم 

و می دونی که این خیلی معنا داره  

ولی هیچ چیز رو احساس نمی کنی 


من سقوط می کنم .. محو می شم ... غرق می شم ... کمکم کن نفس بکشم 

من صدمه می بینم ... من همه چیز رو از دست می دم ... من گم می شم ... کمکم کن نفس بکشم

 

................................................................................

پ.ن: شاید تو ترجمه ی آهنگ یه روزی موفق کار کنم 

به نظرم بلاگفا یکم بی کلاسه 

پ.ن: http://www.animelyrics.com/anime/lain/selduvet.htm

روز


روزها ممتد و در ادامه ی هم به یک آهنگ گوش می کنی

منتظر هستی جایی در میان ضرب ها میان ریتم ها و شاید بین متن

وقتی که به اوج می رسد معجزه ای شاید صدایی بیافتند

اما دوباره باز سقوط می کند پایین میاید و ابزار موسیقی اش را لحظه ای کنار می گذارد

گوش هایت آه می کشند و بعد دوباره باز از آغاز

می کوبد و می کوبد و می خواند و می رقصد

روزها پشت روزها در میانه شب

ترجمه ی یک آهنگ : danger visit ... به مناسبت دوم شهریور ماه

نوشته های بسیاری بر دیوار ها نگاشته اند و تو می توانی بخوانیشان

می توانی در لابه لای دیوار نوشته ها ریزترین ها را بخوانی

آیا می توانی بفهمی چه می گویند؟؟ و چه احساسی در آنها نهفته است؟

همه اینها به معنای پول و قبض و چک و رسید است

می فهمانندت که چه باید بکنی

وقتی سرت را روی دست هایت گذاشته ای و درد...

کجای جهان باید رفت؟ کجای این جهان تغییری می توان جست ؟

تفاوتی که نگران قبض ها نباشی

غمگینم کن

نگرانم کن

و سوال وسوال و سوال...

چیزی بگو که آرامش دهدم

بگو بدانم چه باید کرد وقتی جیب هایم خالی می شوند

بگو بدانم چه باید کرد با این بدهی هایم

بگذار بدانم چه باید کرد وقتی موهایم می ریزند

چه کسی را باید بکشم وقتی جنگ شروع می شود؟؟؟

"درک کن !

بفهم !

فقط باید اطاعت کنی !

مطیع باش !"

تو می دانی که نمی توانند به تو آسیب بزنند

تو می دانی که نمی توانند به تو صدمه بزنند

رویاهایشان را نابود نکن برای حفظ من و برای به هدر دادن من

قد بکش .... بلند شو و قوانین را نابود کن


................................................................................................................

پ.ن: ترجمه ی آهنگ danger visit از گروه Archive

پ.ن: دوم شهریور ماه روز حمایت از کودکان کار نامگذاری شده توسط "ما"(*)

*: ما کسانی هستیم که خواستیم کاری کنیم اما.... ترکید بادکنک های خیالمان با سوزن تیز دست هایی که می ترسند از "ما"

نامه ای به خودم

به نام او

حدود چهار ماه می گذرد از آخرین پرسه و من اکنون پس از تجربه هایی بسیار بازگشته ام

در این اندک زمان طولانی فهمیدم : "دوستی" لیاقت می خواهد ... نه "دوست"

فهمیده ام انسان هایی هستند که سرشان به تنشان می ارزد ... هرچند کم اما هستند و خداوند به امید بودن آنهاست که این زمین آلوده را همچنان پا برجا نگه داشته ...

فهمیده ام تفاوت نگاه ها در رنگ چشمها نیست .. در تفاوت پیچیدگیه مغز هاست

فهمیده ام سادگی و صداقت و صمیمیت را هم میشود با سین نوشت هم صاد ... مهم بودن این واژگان است در قاموس انسانیت

فهمیده ام دوست داشتن هم "سین" دارد و صدای "س" می دهد و لازم نیست حتما هفت سین سفره ی دل در آغاز ِ کلمات باشد ... گاهی نیاز به کمی گذر زمان هست...

 

دریافته ام  درست است که "س" آوای سکوت است اما در پس بودنش صداییست که شکننده ی هر سکوتیست و اتصال دهنده ی هر دلی

دریافته ام وقتی "س"  زیاد شود نقطه می آورد "ش" میشود و آنگاه است که شادی را می توان نوشت ...

و اینگونه است که می توان از بند حروف رها شد و کلمات را آزاد کرد و در فضای آزادیه لغات پرکشید و پرسه زد ...

......................................................................................

پ.ن1: خوشحالم که نیستی @.

پ.ن2: خوشحالم که هستی @..

پ.ن3: امیدوارم برگردی @...

پ.ن4: امیدوارم بمانی @....

پ.ن5: دوستت دارم تا همیشه @.....

 

و یک پانویس دیگر : به تمام دوستانی که در این مدت به من سر زدن و نظر زدن و نظراتشون تایید نشده ماند... سپاسگزارم و این نظرات را برای خودم به یادگار همانگونه تایید نشده نگه می دارم باشد که فراموش نکنم محبتتان را ...

نیمکت

نیمکت اوراغی بود، کسی رویش نمی نشست. هنرمند مجسمه سازی از کنارش رد شد. ابتدا نظرش را جلب نکرد ولی چند ثانیه بعد به عقب برگشت و با دقت به نیمکت نگاه کرد... نیمکت آهنی که دسته ی سمت راستش تقریبا کنده شده بود و لبه های تیزی داشت . از نشیمنگاهش فقط دو قطعه اتصال دسته ی سمت راست به چپ مانده بود و میله های وسط یا شاید هم چوب قسمت مناسب برای نشستن نداشت. رنگ و رو رفته بود وکمی زنگ زده...اصلا برای نشستن مناسب نبود...

ادامه در ادامه ی مطلب .


پ.ن  مطلب: لطفا نقد کنید.


ادامه نوشته

+-O

دستش را خم کرد و پشت کمرش گذاشت و با صدای "آخ" کوتاهی کمر راست کرد.
دستش را که همانطور پشت کمرش بود کمی بالا آورد و صورت کودکش را با نک انگشتانش لمس کرد، گرم و لطیف بود، لبخند زد.
دستش را روی پیشانی کشید و عرق از پیشانی پاک کرد و دوباره کمر خم کرد.

55

از پل که بالا رفتم

یاد سقوطت افتادم

به میدان که رسیدم

یاد چرخش آخرینت 

بادکنک هایی که به آسمان می رفت

و می آمد پایین

و بر سر ما می خورد

و ستاره های نشسته بر سبز های ایستاده

که می ترسیدم از وحشتشان

... یادم آمد هرگز آش نخورده بودم ...

.............و نخواهم خورد.


پ ن1: کاملا فی البداهه .

پ ن2: 22 را که با 33 جمع کنی می شود 55

پ ن3: الله اکبر از این مقدمه چینیه شیطان، چه بلایی می آورد سر آدم ... الله اکبر 

پ ن4: می توانی از 55 ، 20 تا کم کنی بشود 25... حالا این 20 می تواند تعداد انسانها باشد، می تواند عمر من باشد.

پ ن5: من امروز راهپیماییم را رفته ام ... تکلیف از ما برداشته شد.

غروب سفید

قبل از رسیدن شما

خورشید را - به هنگامه ی غروب -

با خطی سفید،

      تفریق کرده اند.

اینجا

ورود ممنوع است!