سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

کوتاه

فکرهایم
آبستن بغض وحشتناکیست
بارانی که می شود
تمام خاطراتم را می خشکاند...

تضاد

سیاه و سفید می تواند
دو مهره سرباز باشد
که در یک صفحه پرتلاطم
خود را به رخ هم می کشند
یا دو فنجان
روی میز یک کافه/روبروی هم
که هنوز داغ و پرحرارت/ باهم کلنجار می روند

هردو روبروی هم می ایستند
و بهانه هردو: تضاد
یکی سر/گرم عشقبازی می ماند
و دیگری را بن بستی بی عبور
دل/سرد می کند

هوای مسموم


نه از خیابانها می ترسم
نه از تکه آهنی
که از پایین پل / وانمود می کنند
منتظر من مانده است
تنها واهمه من
کافه ایست /چند خیابان آن طرف تر
که دیوارهایش را بر سر من خراب کرده است
 تا یک مرد 
و یک فنجان را 
با هر زوری به هم ربط دهد
و مردمانی را 
که از گریز این آسمان زمستان گرفته
صندلی های این کافه شده اند

اینها سالهاست
نه می خورند / نه حرف می زنند
می بارند!
در فنجان های روبروی خود
به هم ابر تعارف می کنند
و هوای این کافه مسموم تر از این می شود

کافه چی!
این هوای مسموم را از من دور کن
فنجان های فال زده
بیشتر از این شور نمی شوند

یک درد دل کوتاه (!)

این نوشته رو اینجا منتشرش میکنم.نه برای اینکه این وبلاگ رو وارد مسیر نوشتن "دل نوشته" کرده باشم.اگر قرار بود اینطور باشه تا الان یک چند جلدی کتاب نوشته شده بود از حرفهایی که هیچ وقت گفته نشد و گفته نخواهد شد. معمولا این نوشته ها رو می نویسن چون نمیتونن به یه مخاطب خاص بگن. نه اینک بترسن.راحت ترن که مخاطبشون پیدا کنه این نوشته ها رو.تصادفی بخونه و به خودش بیاد


اینو فقط و فقط می نویسم تا افراد بتونن بهتر تصمیم بگیرن یا توی تصمیماشون و توی کارهایی که انجام میدن کمی تجدید نظر کنن.اگر وقتش و حالشو داشتید بخونید:


قضاوت...ترحم...تنفر...کینه...تهدید...انتقام...نفرت...انتظار!

شاید برای بار اول که به این کلمات نگاه میکنیم، بتونیم بین یه سریشون ارتباط پیدا کنیم.یه سریشون هم خانوادن و شاید از نظر بعضی افراد هم معنی باشن. اما شاید اولین بار نشه بین یه سریش ارتباط برقرار کرد.


چه ارتباطی میتونه بین قضاوت و تنفر و ترحم و یا انتظار باشه؟ آیا میتونن در کنار هم دیگه بیان و اتفاقی باور نکردنی و غیر قابل پیش بینی رو رقم بزنند؟ میتونن هرکدوم نتیجه دیگری باشن؟ بین قضاوت و ترحم یا تنفر میشه رابطه علت و معلولی پیدا کرد؟ بین کینه و تهدید و انتقام میشه یه رابطه طولی پیدا کرد؟ یا اینها فقط ناشی از توهمات و پیش بینی هاییه که بعد از یه اتفاق منفی بوجود میاد؟ اتفاقی که باعث میشه سعی کنیم منطقی باشیم ولی منطق زیاد ما رو تبدیل به فرد بی منطقی کنه که فقط و فقط واهمه از تاثیر این اتفاق روی آینده پیش رو داریم؟


وقتی یه اتفاق بدی میوفته و وقتی یه چیزی پیش میاد که یه بحران به حساب میاد برات، دنبال مقصر میگردی،تقصیرا رو میندازی گردن بقیه.اتفاقایی که افتاده رو مرور میکنی.بعد از اون به خودتم رحم نمیکنی و خودت رو هم مقصر میدونی. میخوای انتقام بگیری از همه.از خودت هم متنفر میشی...گیج میشی درجا میزنی.وضع بدی پیدا میکنی.یه حسی مثل گیر کردن توی یه باتلاق که فقط و فقط خودت میتونی خودت رو بکشی بیرون.بقیه فقط میتونن نگاهت کنن و بهت دلداری بدن یا امید بدن.


کم کم آروم میشی. میبینی برای یه سری چیزا نباید کینه پیدا کرد.نه از کسی نه از چیزی.حتی از خودت هم متنفر نباید باشی.بعضی اتفاقا باید بیفتن.بعضی خطوط باید موازی باشن.معلوم نیست تا کی.همین فردا یا چندین سال دیگه. مهم اینه که اون اتفاق باید بیفته. باید بیفته تا یه دوران جدید شروع بشه.یه تجربه ناب و قشنگ (حتی اگه تلخ ترین تجربه ای باشه که داشتی)


شاید خیلیا رو رنجونده باشم تا الان.با حرفام با قلمم و حتی با سکوتم و با بیخیالیم. خیلی جاها باید حرفمو نمیخوردم خیلی جاها نباید صبر میکردم. برای خیلیاش عمدی درکار نبوده. قصد تلافی نبوده. هیچ کینه ای در کار نبوده و هیچ تنفری...اگر قرار بود تنفر و کینه ای باشه و انتقامی گرفته بشه از افرادی گرفته میشد که خواسته یا ناخواسته ضربه هایی بهم زدن و بعد به اسم من تمومش کردن و خودشون رو تبرئه کردن.بقیه هم راحت باور کردن و سراغ خودم نیومدن و توضیح نخواستن. یا افرادی که حالا دشمنی داشتن و حرفایی پشت سرم زدن و وارد حاشیه بدی قرارم دادن. 


من خواستم اما نتونستم.یه لحظه به خودم اومدم و دیدم از کی انتقام بگیرم؟برای چی؟ چیو برمیگردونه؟ یا بهتره بگم چه چیزاییو با همین انتقام گرفتن از دست میدم که براشون زحمت کشیدم؟ چه پلهاییو که هنوز امیدی به رد شدن و برگشتن ازشون هست رو نابود می کنم؟


شاید خیلی آرمانی باشه یا مثبت ولی یکی همیشه میبخشه یکی هم همیشه ضربه میزنه.هردوشون لازمن. اونی که ضربه میزنه داره کمکت میکنه تا اون آدم گلابی ای که بودی نباشی.یکم حواستو جمع کنی. 


این نوشته رو صرفا اینجا می نویسم که اگر کسی وقت و حال خوندنشو داشت بدونه از هیچ کسی کینه ای به دل ندارم.هر چی بوده همیشه گذشته. از این به بعد اون کسی که نباید بذاره این تجربه ها تکرار بشه و به پایان نافرجام برسه خود منم.نه هیچ کس دیگه ای مقصره و نه هیچ کسی توهم انتقام و کینه رو بگیره...