در انزوا، جرعه جرعه می نوشم نبودنت را ... ! |
می شود یک روز ایستاده مُرد
مثل فکرهای فلج شده ی دم غروب!پ،ن : .... !
دارد دو ماه می شود
که مدام این بغض لعنتی بالا می آید و باران نمی شود!
دلم کویریست برهوت میان هُرم لبهایت،
کاش که لحظه ای لب تر کنی ...!
پ،ن :
که تب و لرز امان را ببرد
که از شب تا صبح بلرزم بر نبودنت !
....
ایــــنــــگــــونــــه بی تو ببین، چنگ بر آسمان میزنم ، بی مـهـابـــا... !
هنوز در هیچ بودنی تعادل
و در هیچ ماندنی تداوم ندیده ام
همگان زود ترک می کنند
زود هیچکس می شویم
و ناگهان تنها جا می مانیم
" نیکی فیروزکوهی "
پ،ن : دوست داشتن تو میشه حس مالکیت ... و گه گاهی دل سوزندن برای احوال ناخوش ات میشهترحم و اینکه بخوام که دوستم داشته باشی میشه توقع !!!
اینا عشق نمیشه ... عشق یعنی توی هر وضعیتی به بودن فکر کنی ، به بودنی که داره حال الان رو خوب میکنه! حالا شاید اگه نبودت حس شه یه گریه ای هم رخ بده که این یه چیز طبیعیه !
حال خوب الانم برای اینه که فقط داری توی خیالاتم پرسه میزنی !
میدونم هیچ بودنی متعادل نیست و هیچ موندنی پایدار...!
: Later he wrote
? Yes, I am falling... how much longer till I hit the ground
رفته ای اینکــــ !
اما باز بر میگردی ؟
چه خیال محــضی...!
گریه ام می گیرد.
گاه برای رسیدن به رویا باید خود را فنا کنی
پ،ن : وقتی باور به انتها برسد
خوبِ خوب می شود فهمید که چیزی درون چشم ات لنگ میزند!
چیزی که مدام تو را پرت میکند به انتها !
یک سقوط آزاد با نیروی گرانشی شگرف
که جهان را می بلعد ... !
همون بهتر گند بزنه ریشه های این سبزه رو ، که خیال سبز شدن نداره ...!
پ،ن:
مگسی را شاید، چاره باشد بر این گند زدگی!
و نه شاید کرمی ... !
هوس انگیز است، نه !
تو این التهاب را نمی بینی !
تنها وقتی دمای 143 درجه فارنهایت
تمام تارهای صوتی حنجره را آب کند و
سکوت نقش ببندد روی رطوبت گونه هایم
به خودت میایی و هی تلاش میکنی سردم کنی !
پ،ن : دلم یک لیوان پُر از بودنت را میخواهد ، حتی بدون التهاب ! حتی سردِ ، سردِ ، سرد !
پ،ن : اُه ، امان از یه سری آهنگ که دیونه ات میکنه
پ،ن : یه چند روزه کرخت شدم ، کرخت!
پ،ن : چشمام میسوزه باز ...!
سرم درد میکنه ... چشمام می سوزه
نه حوصله نوشتن دارم ... نه حسی برای غرق شدن توی ذهن آشفته ام
مث یه بچه ای شدم که پستونکش رو گم کرده ... انگار مامانشم نیست!
اونقدر زار میزنه که از حال میره!
دوست دارم دست خودم بگیرم و برم یه جای دور،
که نه خودم، خودم رو بشناسم و نه آدما منو!
آدما ، هیچ وقت نمی مونند ... آدما هیچ وقت برای من نمی مونند
...
تنها حس خوبی که می تونم داشته باشم ،
موقعی هست که میتونم صدات رو گوش کنم اونم تنها
دوست داشتن چیز بدی نیست
دوست داشتن بعضی وقتا بی صدا میاد و می چسبه بیخ گلوت
دست ما هم نیست!
می چسبه و تا خفه ات نکنه دست بردار نیست!
حالا هی قسم و آیه بخون که این دوست داشتن حقیقته ...!
وقتی از برق چشم نتونی یه حس به این سادگی رو بفهمی ،
همون بهتر که این حس طرف مقابلت را ذره ذره خفه کنه ... بمیره
اندر احوال این روزا
آسمان ابریست ...؟؟؟
نه انگار کم سو شده ای در سال های نبودنم
این باران هوای دل من است
هوایی نشوی که
رسوا می شوی در تلالو خورشیدی
که زمانی" من "می پنداشتی اش
دلم باران می خواست که بارید
نزدیک شو، این دوست داشتن ها واگیر ندارد
امروز با ساز زدن یکی کلی حالم خوب شد
عاشقت نشدم
که صبحها
در خواب ساکتِ خانهای
بیپنجره، بیدر / مانده باشی
و تلفن
صدایم را پشت گوش انداختهباشد
عاشقت نشدم
که عصرها
دست خودت را بگیری و ببری پارک
انقراضِ نسلت را روی تابهای خالی تکان بدهی
و فراموش کردهباشی
چقدر میتوانستم مادرِ بچههای تو باشم
عاشقت نشدم
که دلتنگی شبهایم
تنها گوشی همراهت را بیخواب کند
درست در لحظهای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد
عاشقت نشدم که دوستت دارمهایم را
در شعری پنهان کنم
که باید از صافی هزار گلویِ گرفته رد شود
و بعد
تصور کنم آن را
دیگری برای تو میخواند
لیلا کردبچه
بهاری نوشت
عاشقت نشدم
که هرشب مثل قبل خیس باشم
در افکاری که تنها با یک حرف تمام میشود
با حرفی از اسم تو که نمی تواند حتی نقطه ای سپید
از اسم من را هم به دوش بکشد
دلم سفــر میخواهد
رد شوم از روی مژگانت و با بغض درونت راهی دریا شوم
من تنها به تو فکر می کنم
به تو و ظرافت آن انگشتان ناتمام
من تنها به تو فکر می کنم
تویی که شاید نهفته باشی در لطافت برق نگاه یک ماهی کوچک
که لابه لای ثانیه ها به دنبال تو میگردد
و جز پوچی مُمتد در کنار ساعتی بی کار چیزی نمی یابد
این زن همان زن است که خود را لابه لای درهای زمان دفن کرده است
و نه میتوانم خود را گول بزنم و نه غیرت خود کشی دارم
فقط یک جور محکومیت قی آلودی است که در محیط گند بی شرم مادر قحبه ای باید طی کنم
همه چیز بن بست است و راه گریزی هم نیست
صادق خان هدایت
روز همه ی فرشته های سیبیلو هم مبـــــارک
مارا از پرده دریدن چه سود ؟
آه و حسرت
که چرا در پس این پرده نباشد، رخ یار
ما را نتوانی که تو رسوا بکنی
زین رسم زمانه است
پرده دری فکر و خیال
پ/ن : بگذاریم که احساس هوائی از جنس خودش را بچشد
رفتن دلیل نمی خواهد،
همین که تو باشی و یک نقطه ی سیاه
که هیچ تلاشی نمی کند برای روشنایی، باید رفت
وقتی بود تو با نبودت هیچ تفاوتی نمی کند
باید رفت، حتما باید رفت،
به سوی دورهایی که تو را می خواند،
تویی که بودنت تجلی برق نگاهیست
پنهان می مانم
میان ابر، میان خاک
میان بخار روی شیشه،
آری میان حُرم نفس هایت
میان گرمای دلی که هنوز می تپد شاید برای بهار،
و شاید هم از این گرما، کهیر می زند تمام واژگانش
من پنهان می مانم میان همان آینه و سبزه و تُنگ تَنگ ماهی هایم،
میان سفره ای که، تنها آغوش تنهایی من است!
پ/ن : پنهان می مانم، که آرام بمانی
قسمت دانه های زیر خاک است روییدن،
نه قمست ریشه های خشکیده ی ما!
بذر پاشیده بودیم تا گیرد دست ما،
حال انگار گرفته است توان ما !
دنیا کوچک است ... کوچک تر از نگاه تو
بذرافشان ستاره ها ... رویایی ایست چو یک سراب!
آبی بلند نمی شود از مرداب های پیر
دستت به خاک می رسد، اکنون اگر نری ...!
بـــــهاری
فاتح خود شده ام ...!
شب جون دادن فانوس ...
شب سرده پایتختِ
با توام شهر قدیمی، ...
کوچه ات چه بی درخته
بگو پس کوچه هات امشب، ...
چندتا مرگ تازه دیدن
آدمات چندتا ملافه، ...
رو سر مرده کشیدن
چندتا دختر روی جدول، ...
راه می رن با پاهای خسته
دستای سیاه این شهر، ...
چشم چندتاشون رو بسته
چندتاشون تنهای تنها، ...
توی پس کوچه ها موندن
چندتاشون توی این دقیقه، ...
غزل آخر و خوندن
"دختر کفش کتونی
اگه بخوای می تونی
ترانه ی امید و هم نفسم بخونی"
همه چشماشون رو بستن، ...
اما تو باید بدونی
با توام دختر تنها، ...
کوچه گرد کفش کتونی
بگو امشب توی این شهر، ...
چند نفر سقفی ندارن
چندتا کوچه بی چراغ اند، ...
چندتا باغچه بی بهارند
بگو چندتا مرد کولی، ...
بچه هاشون رو فروختند
چندتا مادر توی شعله، ...
مثل پروانه ها سوختن
توی غربت نگاهت، ...
یه ترانه لونه کرده
می دونم برق ستاره، ...
به شب ما برمی گرده
"دختر کفش کتونی
اگه بخوای می تونی
ترانه ی امید و هم نفسم بخونی"
خواننده : رضا یزدانی
روی عکس کلیک کنید برای دانلود