اگر درهای قصر قصه های شاد مسدود است
اگر بیراهه میسازد
-زمستان-
تا که تاکِ نا امیدی را بکارد
تاک هم روزی شکوفا میشود
میوه آن،
بی غلو،
خورشید تابان میشود
تا غبار آتش و دود خیابانها را
بی اثر سازد برای بال نگشودنها
و بر باران اشک آسمانها هم
کمانی رنگ رنگ ترسیم خواهد کرد
به دست ما؛
همان امروز نومیدان
کاش میشد بگذاریم که یکبار و همیشه
پر پرواز بیابد ز بلندای اوهام
فکر آن خاطره های یکتا
که نه افکار و نه از وهم و خیالند
جنس پروانگیش اما
هر روز و همیشه آشناست
کاش میشد بال بگشاید،
خارج از جوِ تصورهامان
کاش میشد آن زمان که غرق در افکاریم
بگذاریم ز هر شاخه،ز هر سو
بتازند بر ما
تا که آسان نفروشیم
دانه دانه، خوشه اندوهمان را
یادمان باشد که
تاکهای نومیدی
سیاه و ماتمزده است
کهکشانی که تو در آن نباشی
کهکشان نه
مرا به آسمانت ببر
که در آن خنجرهایش هم
بر هم بوسه میزنند
در زمین من
خنجرها از غلاف بیزارند