دیروز ایستاده بودیم
و باد در گوشیِ برگ درختان،بوق آزاد میزد
حکم من این بود که
مرا به سیاهچاله چشمانت بیفکنی
ولی در عوض
عدالتت را بر لبانم جاری ساختی و
سفیدی چشمانت را نثارم کردی
من ملتمسانه میگریستم و
دستی از چشمانم بیرون میزد
دستی بی نمک
که شاید آن را بگیرد نگاه تو
...
امروز ایستاده ام
و بر تارِ باد
پود میزنم
و هیچ کس مرا سخت در آغوش نمیگیرد
جز دو دست سخت عینکم...
16/10/89