سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

سکوت سپید

صدای صندلی کافه!

شعر خیس

از اینجا شام شعرم بی سحر شد
تمام شاعری را بی ثمر شد

از اینجا رنگ و بوی قافیت مُرد
به ذهنم هرچه آمد پرخطر شد 

همه گفتند: آرام! بازگردد 
ولی بیچاره کاغذ، پرشرر شد

همه گفتند همین شعری که گفتی
برایش ماه هایت پرضرر شد،
همان که روزگاری از تو میخواست!
نوشتی و جهانی بی خبر شد
به او تقدیم کن شاید که فهمید
تمام جان او سمع و بصر شد

ولی شعری که کوتاه تر از این بود
از آن چند سطر بیجا بیشتر شد

به قول خود وفا شد، آخر سر
تمامش هیچ و پوچ و بی گذر شد

نشستن پای این شعر فکاهی
نشستن پای این دل، دردسر شد

خطابم بر همه! بی قید و بی وزن!
که می دانند اشکم بی اثر شد
از اینجا تا به آخر خواندنی نیست!
از اینجا تا به آخر خیس تر شد...

26 آذر 1390

تشییع

...


لباسهایم را عوض می کنم


و آماده تشییع تابوتی می شوم 


که خوب میدانم


هر روز دهانش را باز می کند


و زبانش را برایم بیرون می آورد


من از خاک کردن این همه خاطره می ترسم!


که سالهاست به من چسبیده بودند


یا من به آنها


از زالو می ترسم!


از خودم


از جسدی


 که بوی تعفنش هر لحظه بیشتر می شود


حتی در خاک هم بو می دهد


بلند می شود


و مرده وار در این گورستان


راه می رود


راه می رود


تمام هوای این مقبره متروک را مسموم می کند


سمی که خوره می اندازد به ذهن این قبرستان


قبرستانی که خوب میدانم


جایی برای هیچکس نمیگذارد


جز من


که باید بمانم


با جای زخم های جذام گرفته زندگی کنم...


در این هوای پاییزی


به آسمان که نگاه میکنی


دل تمام ابرها می گیرد


حواست باشد


قطره قطره باران که می شماری


تا میتوانی انگشت اجاره کن


که این پایین 


ابر از باران دست برنمی دارد...

نگاه

شعر های نانوشته را


باید از نگاه تو دید


که همان کافی است


تا روزگار برگهای این دفتر را سیاه کند...

یک شعر بی در و پیکر

یادم نمی آید...


کدام کوچه ها را فراری داده ایم


کدام کافه ها را 


در کوپه های فراری جای داده ایم


منی که حساب را از تو یاد گرفته بودم


حساب بن بستهای بی بازگشت از دستم خارج شد


که زمانی می بلعیدند ما را انگار


و در گلویشان گیر میکردیم


من و نگاهت

نمی دانستند


خیره که می شوی


زمان روی شانه های زمین سنگینی می کند


آسمان به زمین می آید


حرف که میزنی


باید شعر ها را حرس کنم


حالا زمین سبک شده است


آسمان دور


شعر های من هم بی در و پیکر


و انگار ثانیه ها 


در این عصر ارتباطات


سریعتر قدم می زنند


تقصیر رفتن تو نیست


تقصیر را به گردن شن های خبر چین کویر بگذار


که طوفان شان را برای تو می گذارند


و سراب آمدنت را برای من...