...
لباسهایم را عوض می کنم
و آماده تشییع تابوتی می شوم
که خوب میدانم
هر روز دهانش را باز می کند
و زبانش را برایم بیرون می آورد
من از خاک کردن این همه خاطره می ترسم!
که سالهاست به من چسبیده بودند
یا من به آنها
از زالو می ترسم!
از خودم
از جسدی
که بوی تعفنش هر لحظه بیشتر می شود
حتی در خاک هم بو می دهد
بلند می شود
و مرده وار در این گورستان
راه می رود
راه می رود
تمام هوای این مقبره متروک را مسموم می کند
سمی که خوره می اندازد به ذهن این قبرستان
قبرستانی که خوب میدانم
جایی برای هیچکس نمیگذارد
جز من
که باید بمانم
با جای زخم های جذام گرفته زندگی کنم...
در این هوای پاییزی
به آسمان که نگاه میکنی
دل تمام ابرها می گیرد
حواست باشد
قطره قطره باران که می شماری
تا میتوانی انگشت اجاره کن
که این پایین
ابر از باران دست برنمی دارد...
یادم نمی آید...
کدام کوچه ها را فراری داده ایم
کدام کافه ها را
در کوپه های فراری جای داده ایم
منی که حساب را از تو یاد گرفته بودم
حساب بن بستهای بی بازگشت از دستم خارج شد
که زمانی می بلعیدند ما را انگار
و در گلویشان گیر میکردیم
نمی دانستند
خیره که می شوی
زمان روی شانه های زمین سنگینی می کند
آسمان به زمین می آید
حرف که میزنی
باید شعر ها را حرس کنم
حالا زمین سبک شده است
آسمان دور
شعر های من هم بی در و پیکر
و انگار ثانیه ها
در این عصر ارتباطات
سریعتر قدم می زنند
تقصیر رفتن تو نیست
تقصیر را به گردن شن های خبر چین کویر بگذار
که طوفان شان را برای تو می گذارند