دو قاشق. مثل همیشه.. انگار چیزی عوض نشده. همه چیز مرتبه.تو روبروم نشستی و بهم زل زدی. سکوتت اما،آرامتر شده.نمیخوای سکوتم شکسته بشه.فقط این صدای ضربان انتظار لعنتی! سنگ میزنه به این سکوت شیشه ای.کلافه شدیم.آه میکشی.باز یه قاشق، دو قاشق.هم زدیم. که حداقل دو فنجون داغ مقابل هم، تلختر از این نمونه.دانه های سکوتمون، یکی یکی توی فنجون پر از کلافگی و تلخیِ این دقایق، حل شد.تو هنوز آرام نشستی. مقابل من. و قهوه روبرویت، سرمای یک جسد را به خود گرفته...